وبلاگی برای دلنوشته ها

ساخت وبلاگ
پرسیدم: «چند تا مرا دوست نداری؟» روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: «چه سوال سختی.»گفتم: «به هر حال سوال مهمیه برام.» نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه می خوردیم. کمی فکر کرد و گفت: «هیچی.» بلند بلند خندید. گفتم: «واقعا؟» آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم. «واقعن هیچی دوستم نداری؟» گفت: «نه نه. صبر کن. منظورم اینه که تو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم.» گفتم:«نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی.» تکه ای از ژامبونِ‌ لوله شده را برید. گفت: «نه. اون اشتباه شد. هزار تا.» شروع کردم به کولی بازی. موهام را کشیدم. گفتم: «یعنی هزار تا منو دوست نداری؟» دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند، با تعجب نگاهمان می کردند. گفتم: «این واقعن درست نیست. من این حجم از غصه رو نمی تونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی.» داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی می داد. گفت: «نمی دونم واقعن. خیلی سوال سختیه» لپ هاش گل انداخته بود. گفت: «شاید این سوال از اول هم غلطه. نباید بهش جواب می دادم.» گفتم: «باشه بذار یه جور دیگه بپرسم. اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری؟» لبخند زد. چشم هام را گرد کردم و گفتم: «هان؟» بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا می کردند. نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب. داشت نگاهم می کرد. با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ و لب های اناری. گفت: «هیچی.» پرسیدم: «هیچی؟» شانه اش را انداخت بالا. گفت: «هیچی دوستت ندارم.» لب و لوچه ام را آویزان کردم.گفت: «میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه.» داد کشیدم «هورا.» دست هایم را گره کردم و آوردم بالا. پیش خدمت ها داشتند با هم پچ می وبلاگی برای دلنوشته ها...
ما را در سایت وبلاگی برای دلنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadjamshidio بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 22:48

همه‌ی پاییز ها خوبند

همه‌ی باران ها عاشقانه اند

همه‌ی خیابان ها با صفا

همه‌ی شهر ها دل انگیز

نه چیزی دلگیر است

نه هیچ غروبی دلتنگ

تمامش بستگی دارد

به یکدیگر

به آدم ها ‌

به همان یک نفر

که امان از همان یک نفر ...

#پائیز وبلاگی برای دلنوشته ها...

ما را در سایت وبلاگی برای دلنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadjamshidio بازدید : 38 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1402 ساعت: 13:38

با خبرم که جویایِ احوالم بودی؛ از دوستانم شنیده ام که زندگیت بهار شده و شکوفه داده ای، اما گاهی غصه دارِ من میشوی و به زردیِ پاییز میزنی؛خبرم هست که دورِ تمامِ آن کافه هایِ دو نفره را خط کشیدی و نقشه شهر را عوض کرده ای؛ میگویند از همان روزی که پیشانیت را بوسیدم و گفتم مشکی که میپوشی به اندازه آسمانِ شب زیبا میشوی، رنگِ دیگری را به تن نکرده ای؛ خودم هم میدانستم دلهره امانت نمیدهد، غذا نمیخوری، اتاقت شبیه به سلولِ انفرادی میشود و ممکن است برای فراموش کردنِ من، دلِ مردِ دیگری را غرق در دریایِ زیبایی و آرامشت کنی؛اما معشوقِ بی تابم، حالا که مینویسم، قلبم در گِروِ قلمم است و خیالم بر بلندایِ تارهای گیسوانِ سفیدِ مادر بودنت؛ گریه نکن جانم، نَم میکشی، انسان خاک است، گِل میشود؛ تو زیبا بودی اما هرگز بی وفا نبودی؛ غصه نخور قلبِ من، آینده پیشرفتش آنقدر برای انسان زیباست که هرگز دلی برای دیگری تنگ نخواهد شد؛اگر اشک حروفِ سیاهی هایم را خیس نمکیرد، بیشتر از اینها برایت قلم میزدم تا بدانی هنوز در رگ هایم جریان داری؛ به رو به رو، به افق، به خوش بویِ با اراده ای که قرار است نامِ فرزندانت را انتخاب کند فکر کن و کمی آرام باش؛ نگرانِ من نباش عزیز تر از جانم؛ من خوبم، بهترم، بهتر خواهم شد،فقط ریه هایم ابریست؛ من حالم خوب است فقط شب ها تا خانه را پیدا کنم کمی طول میکشد؛من خ و ب م وبلاگی برای دلنوشته ها...
ما را در سایت وبلاگی برای دلنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadjamshidio بازدید : 60 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1402 ساعت: 13:38

همه‌ی پاییز ها خوبند

همه‌ی باران ها عاشقانه اند

همه‌ی خیابان ها با صفا

همه‌ی شهر ها دل انگیز

نه چیزی دلگیر است

نه هیچ غروبی دلتنگ

تمامش بستگی دارد

به یکدیگر

به آدم ها ‌

به همان یک نفر

که امان از همان یک نفر ...

#پائیز وبلاگی برای دلنوشته ها...

ما را در سایت وبلاگی برای دلنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadjamshidio بازدید : 28 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت: 13:21